شدم شبیهه یک قاصدک،قاصدکى
آشفته در هوا سبک و بى دفاع تر
از هر انچه بشود تصورش را کرد...
انقدر که یک نسیم ملایم هم تا نا کجا اباد ها
میکشاندش ومدام اورا به این سو
و آن سو میخزاند .دیگر جانی برایش
نمانده خب .حالا خسته از این روز هاى
ملال اور و در حالى که دلهره عاقبت
غوطه ور در تاریکیش را بر دوش میکشد
به دنبال ابزنى میگردد براى التیام .
التیام زخم های روحش .ذهنم را مى گویم
.خب این نوشتن هم شد ابزن من دیگر .مى دانی ؟!:)