"ذهن کرم خورده"

مى گوید مگر نمیدانى مرگ شقایق را ...بگو
پس زندگى چرا؟ مى گویم مدت هاست دل به
نیلوفرهاى مرداب بسته ام.!!

شدم شبیهه یک قاصدک،قاصدکى

آشفته در هوا سبک و بى دفاع تر

از هر انچه بشود تصورش را کرد...

انقدر که یک نسیم ملایم هم تا نا کجا اباد ها

میکشاندش ومدام اورا به این سو

و آن سو میخزاند .دیگر جانی برایش

نمانده خب .حالا خسته  از این روز هاى

ملال اور و در حالى که دلهره عاقبت

غوطه ور در تاریکیش را  بر دوش میکشد

به دنبال ابزنى میگردد براى التیام  .

التیام زخم های روحش .ذهنم را مى گویم

.خب این نوشتن هم شد ابزن من دیگر .مى دانی ؟!:)

دلم مى خواهد با کسى حرف بزنم.کسى که گویى زبانش دوخته اند و سرتا پا همه اش گوش شده باشد...نه کسى که تا کمى نفیر این دل آشوب راشنید جلویم سر علم کند ونصیحتها به هم ببافد وآنهارا مدام بر سر رویاهاى نه چندان حقیرم بکوبد و متذکر شود که مغزم را تماماً کرم خورده و طعم حرفهایم کم از ته خیار ندارد.یا با چشمانى به ظاهر گیرا و لبخندى مصنوعى دست بر شانه ام زند و خرامان به این منِ از من زده ىِ مغموم امید هاى واهى بدهد از جنس همان امید هایى که این روزها مد شده یک کلیشه تکراری که چپ و راست تحویل هم می دهند و در گوش هم مدام میخوانند که همه چیز درست میشود و یک سری حرفهای قلنبه و سلنبه ى هضم ناشدنىِ دیگر .ولی خب میدانی با همه اینها مرا این میان یک نگاه گرم ،یک گوش شنوا کافیست...نیست؟!هست