"ذهن کرم خورده"

مى گوید مگر نمیدانى مرگ شقایق را ...بگو
پس زندگى چرا؟ مى گویم مدت هاست دل به
نیلوفرهاى مرداب بسته ام.!!

۲۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

میگفتند کلاسش به ما نمیخورد،هرجور میتوانى آب پاکى را روى دستش بریز و ریشه این رویایه احمقانه را یکباره بخشکان!هرجور میتوانى روشنش کن تا زمانى که دستش به دهانش نرسد همین آش است و همین کاسه آنقدر بگو و بگو تا بالاخره طعم گس حرفهایت را زیر زبانش مزه مزه کند ،به رگ غیرتش بر بخورد و خودش را جمع و حور کند و براى چندر غازى آویزان ننه بابا و خان دایى اش نشود!بگو اگر مرد مدرنیته و امروزى نباشد که مرد نیست .بگو باید مثل یک جنتلمن رفتار کند ،چاى هورت نکشد ،پیراهنش را مدام در شلوارش نکند و موهاى تافت و ژل زده اش را به سر نچسباند.یاد بگیرد لفظ قلم حرف بزند و بد نیس آن میان کمى هم زبان خارجکى بلغور کند میدانى که ، کلاس دارد .پسر اصغر اقا را نشان کن و بگو این سالار شان  است !از آن بچه ریغو هاى  بود که مدام در محل پلاس  وچشم چرانى دختر همسایه را میکرد، فرنگ رفته و حالا که باز آمده  زمینش تا آسمان فرق کرده با گردن کلفت ها میپلکد و چنان با ناز و عشوه دماغش را بالا میکشد که انگار یک آسمان دهان  وا کرده یک سالار بر زمین  افتاده!همان که تا اسکانس کهنه تا خورده اى را از چند صد مترى بر زمین میدید  دهانش باز میماند و چشماش دو دو میزد حالا چنان اسم و رسم براى خود بر هم زده که بیا و ببین .اینها را بگو تا بداند با این  چشم و ابرو نازک کردن ها به جایى نمى رسد ، بداند که مردم چه بودند و چه هستند و او هنوز در اندر خم یک کوچه سر میکند. اگر اینها را نگویى فردا پس فردا آنچنان برایت اقا بالا سرى کند که نگذارد آب خوش از گلویت پایین نرود، نگذارد نفست بالا بیاید و آنگاه تو هم که از اینجا رانده و از آنجا مانده  لابه و فین فین هایت را براى ما بیاورى .زودتر از آنکه دیر بشود  خط و نشان هایت را برایش بکش ، زودتر از آنکه دیر بشود علاج واقعه کن!خب؟!

چقدر غریب است ...اینجا را میگویم :)

تکاپویست براى اول شدن ...براى برتر شدن.

همه اش فکر است و فکر است و فکر ...

فکر که میکنند نوشته هاىشان بیشتر

 بوى منطق به خود میگیرد.بویش به مشامم 

خوش نمى آید ...شبیه بوى ماهى نیمه جانیست

در حوض کوچک ذهنشان ، ماهى که خو گرفته 

آن حوض کوچک با سرامیک هاى آبیست حالا 

دیگر برایش خیلى کوچک است حالا دیگر 

دلش دریا میخواهد .تقلا میکند و تقلا میکند و

 روزى مى آید که این دیوار هاى بلند حوض آبى 

بالاخره میمیراندش و بویش همه جا را ور میدارد...

ذهنشان بوى ماهى میدهد یک ماهى نیمه جان!

و اما ماهى قرمز کوچک ذهن من چه بی محابا شنا 

میکند به گمانم دیریست به این حوض و دیوارهایش

عادت کرده به گمانم دیریست رویاى دریا را از سر 

پرانده ...من به درد اینجا نمیخورم باید بروم

جایى که بتوانم زنده نگهش دارم...باید بروم تا

ماهى قرمز کوچکم را زنده نگه دارم.

حالش خوش نبود...همان جا کنارش نشستم . خواستم دست ترحمم را بکشم بر سرش خواستم دستم رو ببرم درون منجلاب ذهنیم آنقدر لجن ها را کنار زنم تا به  یک سرى حرف هاى دهان پر کن و قلنبه سلنبه اى که مدت ها پیش به خورد فکرم داده بودند برسم و همه اش را بیرون بکشم و صاف بچپانم درون گوش هایش.

اى کاش میان همه ى

 این صداهاى مبهم 

نجوایى باشد... مرا بخواند...

مرا بخواهد ... کاش کسى باشد

 که حرفهایش دل ارامم کند ...

حرفهایى ناب...به شیرینى

 شکر حل نشده در چاى سرد ...

تو مرا بخواه ...تو مرا بخوان ...

اصلا بى صدا بخوان !

 آخر میدانى چشمهایت با من 

حرفها دارد براى گفتن ...


سوار تاکسى شدم...شوفر تاکسى جوانى بود میان سال!روى صندلى لم داده و دود غلیظ سیگارش را تا جایى که ریه هایش تاب پوک هاى مداوم را داشت ،داخل حلقش میچپاند و خس خس کنان کمى از آن را گاه از بینى و دهان خود بیرون میداد.طاقتم که از سرفه هاى بى امانش طاق شد گفتم آقا میشود لطفا سیگارتون رو...


 به دفتر مشاورین رفته بودم .همانطور که منتظر جناب مشاور نشسته بودم دیدم جوانکى ریغو ودیلاق !تا خورده و وارد اتاق شد از همان هایى که تیپ فرنگى براى خود بهم زده وتا حرف زدنش را نمى شنیدى تصور میکردى خدم و حشم دارد براى گذاشتن قند در دهان ، براى پا کردن جوراب !  کراواتش آویزان و بلند بود طوریکه گمان بردم  بارها و بار ها موقع شیرین زبانى ها وخم شدن و تعارف کردن در فنجان چاى فرو رفته و بیرون آورده و چلانده شده بود با کت شلوارى سرمه اى رنگ و اتو خورده روبه رویم نشسته و هاج و واج نگاهم میکرد

گاهى اوقات آدم دوست دارد زبانش را ببلعد!اصلا دوست دارد زبانش را از حلقومش بکشد بیرون جایى مثلا گوشه چهارقد سفید بى بى  محکم گره بزند یا توى بقچه ى مخملى که از دیوار پستو خانه اش آویزان است  پنهان کند شایدم درون کمدى که گوشه انبارى رها شده و هیچ سمسارى به سراغش نمى رود یا شاید دلش بخواهد درون چمدان قریمى سبز رنگ ترمه هایى جهزیه مادر که سالهاست زیر تخت جا گرفته و از شدت ساییدگى گوشه هایش خورد رفته قایم کند بگذارد براى مدتى همان جا بماند تا دست از جنبیدن بردارد...گاهى اوقات آدم دوست دارد نگاهش را پشت دیوارى که از حرمت ها براى خودش ساخته خفه کند و بگوید چشمانم ضعف ندارند که ،من میبینم فقط قدم کوتاهس، کفش ندارم ...چهارپایه هم افاقه نمى کند!گاهى هم دوست دارد پنبه اى وردارد و مچاله کند و داخل گوشش پچپاند و آنقدر فشار دهد تا برسد به مغزش!برسد به فکرش ... باید پنبه را در فکرش فرو کند تا فکرش بخوابد ...خاموش شود از حرف ها و درون خودش بخوراند کلمات ناگفته را!"اصلا میدانى گاهى لازم است آدم سرش را در دست بگیرد تا بشود یک انسان ! واقعى... نه؟!"

دلم یک مجلس زنانه !میخواهد ...از همان هایى که زنان محل هاى بالایى و پایینى و اینورى و آنورى با چادر هاى گل گلى و رنگ و رو رفته اشان مى آیند ،چایى میخورند ،قلیان میکشند و مدام حرف میزنند .مجال فرو رفتن دود قلیان در ریه هاى نازنینشان نداده ،پشت سر عره و عوره و شمسى کوره چه صفحه هایى که نمى گذارند ...

-کیک کشمشى میخورى؟!خیلى خوشمزست ها!

+نه ممنون زیاد کشمش دوست ندارم...

-منم همینطور !

+پس چطور کیک کشمشى میخورى ؟!

-خب من کشمش هاشو  زود قورت میدم تا مزش را نفهمم !اصلا کیفش به همینه دیگه...

حالا من هم میخواهم امتحانش کنم  تکه اى کوچک از آن گوشه کیک بگذارم دهانم ... مشکلاتم را نجویده قورت بدهم ...تکه بعدى و تکه بعدى ...همه اش را ببلعم و پیش خود بگویم اندکى دیگر هضم خواهد شد ...جذب خواهد شد... شاید من هم طعمش را دوس داشته باشم !

 

همیشه دوستانم مرا یک کارت عابر بانک میدیدند ،کارتى که آنقدر از آن پول میکشند و میکشند تا بالاخره  یک روزتمام شود !!از همان دوست هایى که نانت را میخوردند و وقتى دلى از عزا در مى آوردند وکیفشان کوک میشد میگفتند :ببین رفیق ما که خوردیم ولى نانت خمیر بود ، شور بود به معده ما نمى ساخت حالا هم گفتیم تحفیست از دوست دیگر و حیف است مال خدا حرام شود ...همان هایى که تا کمى برایشان  از درد دل مغموم خود  حرف میزدى حالشان گرفته میشد ،مى گفتند ول کن این حرفهارا مگه ما درد نداریم زندگى همین است بسوز و بساز و بمیر!دیروز که گفت تو براى من با همه فرق دارى و تورا تا همیشه براى خودم حفظ میکنم ...خواستم مخیله ام را به کار بندازم و بروم به ناکجا آباد هاى ذهن کوچکم و همان جا از خوشى آنقدر دست و پا بزنم تا غرق شوم  اما یادم آمد که من همان کارت بانکى هستم که روزى تمام میشود شبیهه همان پسماند هاى گوشه خیابان در گوشه خاطراتشان مدفون  میشود و میمیرد ... پس به خودم گفتم مرا این میان خدایى کافیست به خدایى...باور کن