"ذهن کرم خورده"

مى گوید مگر نمیدانى مرگ شقایق را ...بگو
پس زندگى چرا؟ مى گویم مدت هاست دل به
نیلوفرهاى مرداب بسته ام.!!

بیان جان ببین بیا منطقى باشیم باهم ...نه منطقى نه !اصن ببین تو خوب بودیااا ولى خداحافظى!:(

 به صندلى زوار در رفته تکیه زده بودمم گردنم را به عقب خم کرده و موهاى ریخته روى صورتم را مدام لاى انگشتانم میچرخاندم ومیپچاندم باز میکردم و دوباره میپیچاندم . راستى از کی موهایم آنقدر بلند شده بود؟ شیشه را پایین دادم نگاه آسمان کردم تاریک تر از همیشه، همه اش دود بود و چرک آنقدر که به سیاهى میزد که اگر رادیوى تاکسی روشن نبود و خانم گوینده با صداى کش دار و نازکش صبح دل انگیز! تهران را خدمت هم شهری هایش بخیر نمی گفت گمان میبردی حتما غروب است از آن غروب هاى دلگیر از آن غروب هاى جمعه از آن غروب هایى که خاطره تلخش در یاد دل باخته گان فراق چشیده مانده همان روزى که وقتى دیدار تازه شد ،زبان به نکیر و منکر شیرین نکرده و از پستى روزگار و آدم هاى انسان نام ! فغان سر نداده،در تمامیت یک کلام شاید شبیه به خداحافظ رسم عاشقى را به جا آوردند! نمیدانم دقیقا کجا اما به گمانم زیر یک پل در شلوغی ترافیک بود که نگاه و حواسم به کلى پرتش شد!در فاصله دومترى من روى سکویى نشسته بود. تار و پود لباسش به قدری نازک شده بود که اگر ظاهر ژولیده اش را نمیدیدى با خودت میگفتى حتما لباس تنش از همان لباس هاى گرانقیمت و مارک دار خارجیست  واگر هم تاناکورا باشد باز هم از آن مرغوب هایش است چون بالاشهرى ها  و از آسمان افتاده ها به تن میکنندش دیگر ! با دستان بى رمق و فرتوتش مدام بر دایره ضربه مینواخت و میخواند هرچند خسته تر از آن بود که ناى مطربى داشته باشد اما صدایش گرم بود.بلند میخواند طورى که صدایش همه جا میپیچید از بین ادم ها پیاده  و عصا قورت داده ای که خودشان هم نمى دانستند دو قورت و نیم شان به مرحمت چه کسیست که هنوز هم سر دلشان باقى مانده و حتى عارشان مى آمد سرشان را میلیمترى خم کنند میگذشت، به دیوار ها میخورد و دوباره باز میگشت .اما دایره ى دستش ...چیزى رویش نوشته شده بود که فکر میکنم حق بود از جایم بلند میشدم، مى رفتم طرفش وادارش میکردم دایره به بغل با همان لبخندِ به پهناى صورتش ژستى بگیرد تا با ذوق نداشته ام عکس هایى بگیرم ناب و قابش کنم بر دیوارم .تا من هم قبل از آنکه دیر بشود فوت کوزه گرى اش را یاد بگیرم ، قبل از آنکه دیر بشود جمله  اش را به خود یاد آورى کنم که "شاید دیگر فردایى نیاید که بتوانى انتقام شاد نبودنت را از آن بگیرى"!

میگفتند کلاسش به ما نمیخورد،هرجور میتوانى آب پاکى را روى دستش بریز و ریشه این رویایه احمقانه را یکباره بخشکان!هرجور میتوانى روشنش کن تا زمانى که دستش به دهانش نرسد همین آش است و همین کاسه آنقدر بگو و بگو تا بالاخره طعم گس حرفهایت را زیر زبانش مزه مزه کند ،به رگ غیرتش بر بخورد و خودش را جمع و حور کند و براى چندر غازى آویزان ننه بابا و خان دایى اش نشود!بگو اگر مرد مدرنیته و امروزى نباشد که مرد نیست .بگو باید مثل یک جنتلمن رفتار کند ،چاى هورت نکشد ،پیراهنش را مدام در شلوارش نکند و موهاى تافت و ژل زده اش را به سر نچسباند.یاد بگیرد لفظ قلم حرف بزند و بد نیس آن میان کمى هم زبان خارجکى بلغور کند میدانى که ، کلاس دارد .پسر اصغر اقا را نشان کن و بگو این سالار شان  است !از آن بچه ریغو هاى  بود که مدام در محل پلاس  وچشم چرانى دختر همسایه را میکرد، فرنگ رفته و حالا که باز آمده  زمینش تا آسمان فرق کرده با گردن کلفت ها میپلکد و چنان با ناز و عشوه دماغش را بالا میکشد که انگار یک آسمان دهان  وا کرده یک سالار بر زمین  افتاده!همان که تا اسکانس کهنه تا خورده اى را از چند صد مترى بر زمین میدید  دهانش باز میماند و چشماش دو دو میزد حالا چنان اسم و رسم براى خود بر هم زده که بیا و ببین .اینها را بگو تا بداند با این  چشم و ابرو نازک کردن ها به جایى نمى رسد ، بداند که مردم چه بودند و چه هستند و او هنوز در اندر خم یک کوچه سر میکند. اگر اینها را نگویى فردا پس فردا آنچنان برایت اقا بالا سرى کند که نگذارد آب خوش از گلویت پایین نرود، نگذارد نفست بالا بیاید و آنگاه تو هم که از اینجا رانده و از آنجا مانده  لابه و فین فین هایت را براى ما بیاورى .زودتر از آنکه دیر بشود  خط و نشان هایت را برایش بکش ، زودتر از آنکه دیر بشود علاج واقعه کن!خب؟!

چقدر غریب است ...اینجا را میگویم :)

تکاپویست براى اول شدن ...براى برتر شدن.

همه اش فکر است و فکر است و فکر ...

فکر که میکنند نوشته هاىشان بیشتر

 بوى منطق به خود میگیرد.بویش به مشامم 

خوش نمى آید ...شبیه بوى ماهى نیمه جانیست

در حوض کوچک ذهنشان ، ماهى که خو گرفته 

آن حوض کوچک با سرامیک هاى آبیست حالا 

دیگر برایش خیلى کوچک است حالا دیگر 

دلش دریا میخواهد .تقلا میکند و تقلا میکند و

 روزى مى آید که این دیوار هاى بلند حوض آبى 

بالاخره میمیراندش و بویش همه جا را ور میدارد...

ذهنشان بوى ماهى میدهد یک ماهى نیمه جان!

و اما ماهى قرمز کوچک ذهن من چه بی محابا شنا 

میکند به گمانم دیریست به این حوض و دیوارهایش

عادت کرده به گمانم دیریست رویاى دریا را از سر 

پرانده ...من به درد اینجا نمیخورم باید بروم

جایى که بتوانم زنده نگهش دارم...باید بروم تا

ماهى قرمز کوچکم را زنده نگه دارم.

حالش خوش نبود...همان جا کنارش نشستم . خواستم دست ترحمم را بکشم بر سرش خواستم دستم رو ببرم درون منجلاب ذهنیم آنقدر لجن ها را کنار زنم تا به  یک سرى حرف هاى دهان پر کن و قلنبه سلنبه اى که مدت ها پیش به خورد فکرم داده بودند برسم و همه اش را بیرون بکشم و صاف بچپانم درون گوش هایش.

اى کاش میان همه ى

 این صداهاى مبهم 

نجوایى باشد... مرا بخواند...

مرا بخواهد ... کاش کسى باشد

 که حرفهایش دل ارامم کند ...

حرفهایى ناب...به شیرینى

 شکر حل نشده در چاى سرد ...

تو مرا بخواه ...تو مرا بخوان ...

اصلا بى صدا بخوان !

 آخر میدانى چشمهایت با من 

حرفها دارد براى گفتن ...


سوار تاکسى شدم...شوفر تاکسى جوانى بود میان سال!روى صندلى لم داده و دود غلیظ سیگارش را تا جایى که ریه هایش تاب پوک هاى مداوم را داشت ،داخل حلقش میچپاند و خس خس کنان کمى از آن را گاه از بینى و دهان خود بیرون میداد.طاقتم که از سرفه هاى بى امانش طاق شد گفتم آقا میشود لطفا سیگارتون رو...


 به دفتر مشاورین رفته بودم .همانطور که منتظر جناب مشاور نشسته بودم دیدم جوانکى ریغو ودیلاق !تا خورده و وارد اتاق شد از همان هایى که تیپ فرنگى براى خود بهم زده وتا حرف زدنش را نمى شنیدى تصور میکردى خدم و حشم دارد براى گذاشتن قند در دهان ، براى پا کردن جوراب !  کراواتش آویزان و بلند بود طوریکه گمان بردم  بارها و بار ها موقع شیرین زبانى ها وخم شدن و تعارف کردن در فنجان چاى فرو رفته و بیرون آورده و چلانده شده بود با کت شلوارى سرمه اى رنگ و اتو خورده روبه رویم نشسته و هاج و واج نگاهم میکرد

گاهى اوقات آدم دوست دارد زبانش را ببلعد!اصلا دوست دارد زبانش را از حلقومش بکشد بیرون جایى مثلا گوشه چهارقد سفید بى بى  محکم گره بزند یا توى بقچه ى مخملى که از دیوار پستو خانه اش آویزان است  پنهان کند شایدم درون کمدى که گوشه انبارى رها شده و هیچ سمسارى به سراغش نمى رود یا شاید دلش بخواهد درون چمدان قریمى سبز رنگ ترمه هایى جهزیه مادر که سالهاست زیر تخت جا گرفته و از شدت ساییدگى گوشه هایش خورد رفته قایم کند بگذارد براى مدتى همان جا بماند تا دست از جنبیدن بردارد...گاهى اوقات آدم دوست دارد نگاهش را پشت دیوارى که از حرمت ها براى خودش ساخته خفه کند و بگوید چشمانم ضعف ندارند که ،من میبینم فقط قدم کوتاهس، کفش ندارم ...چهارپایه هم افاقه نمى کند!گاهى هم دوست دارد پنبه اى وردارد و مچاله کند و داخل گوشش پچپاند و آنقدر فشار دهد تا برسد به مغزش!برسد به فکرش ... باید پنبه را در فکرش فرو کند تا فکرش بخوابد ...خاموش شود از حرف ها و درون خودش بخوراند کلمات ناگفته را!"اصلا میدانى گاهى لازم است آدم سرش را در دست بگیرد تا بشود یک انسان ! واقعى... نه؟!"

دلم یک مجلس زنانه !میخواهد ...از همان هایى که زنان محل هاى بالایى و پایینى و اینورى و آنورى با چادر هاى گل گلى و رنگ و رو رفته اشان مى آیند ،چایى میخورند ،قلیان میکشند و مدام حرف میزنند .مجال فرو رفتن دود قلیان در ریه هاى نازنینشان نداده ،پشت سر عره و عوره و شمسى کوره چه صفحه هایى که نمى گذارند ...