"ذهن کرم خورده"

مى گوید مگر نمیدانى مرگ شقایق را ...بگو
پس زندگى چرا؟ مى گویم مدت هاست دل به
نیلوفرهاى مرداب بسته ام.!!

-کیک کشمشى میخورى؟!خیلى خوشمزست ها!

+نه ممنون زیاد کشمش دوست ندارم...

-منم همینطور !

+پس چطور کیک کشمشى میخورى ؟!

-خب من کشمش هاشو  زود قورت میدم تا مزش را نفهمم !اصلا کیفش به همینه دیگه...

حالا من هم میخواهم امتحانش کنم  تکه اى کوچک از آن گوشه کیک بگذارم دهانم ... مشکلاتم را نجویده قورت بدهم ...تکه بعدى و تکه بعدى ...همه اش را ببلعم و پیش خود بگویم اندکى دیگر هضم خواهد شد ...جذب خواهد شد... شاید من هم طعمش را دوس داشته باشم !

 

همیشه دوستانم مرا یک کارت عابر بانک میدیدند ،کارتى که آنقدر از آن پول میکشند و میکشند تا بالاخره  یک روزتمام شود !!از همان دوست هایى که نانت را میخوردند و وقتى دلى از عزا در مى آوردند وکیفشان کوک میشد میگفتند :ببین رفیق ما که خوردیم ولى نانت خمیر بود ، شور بود به معده ما نمى ساخت حالا هم گفتیم تحفیست از دوست دیگر و حیف است مال خدا حرام شود ...همان هایى که تا کمى برایشان  از درد دل مغموم خود  حرف میزدى حالشان گرفته میشد ،مى گفتند ول کن این حرفهارا مگه ما درد نداریم زندگى همین است بسوز و بساز و بمیر!دیروز که گفت تو براى من با همه فرق دارى و تورا تا همیشه براى خودم حفظ میکنم ...خواستم مخیله ام را به کار بندازم و بروم به ناکجا آباد هاى ذهن کوچکم و همان جا از خوشى آنقدر دست و پا بزنم تا غرق شوم  اما یادم آمد که من همان کارت بانکى هستم که روزى تمام میشود شبیهه همان پسماند هاى گوشه خیابان در گوشه خاطراتشان مدفون  میشود و میمیرد ... پس به خودم گفتم مرا این میان خدایى کافیست به خدایى...باور کن

میخواستم به عمه ام زنگ بزنم ...ترسیدم!ترسیدم زنگ بزنم و مجال نفس کشیدن نداده بگوید این شیر پاک خورده بوى غربت به مشامش نرسیده با ما غریبى مى کند!هنوز فرنگ نرفته خارجکى حرف میزند و فیس و باد در مى کند و امان از روزى که واقعا به فرنگ برود !میترسم یک کلاغ چهل کلاغ کند و به گوشه بى بى برساند که این گیس بریده ى خان زاده ات خوب چموشى مى کند و برنامه ها دارد براى آنور آب .حالا دیگر بالا نشین شده و دک پز دارد .ننه اش را بااسم هاى  اجق و وجق از آب گذشته مى خواند ،نان بربرى نمى شناسد و حرمت آبگوشت بى بى را به خاطر ندارد !میترسم بى بى حاج بابا را عاق کند که همچین فرزند از دین به درى دارد!

"میترسم به عمه زنگ بزنم ...!"

+کاش یک نفر مى آمد و مى گفت اصلا این چرند نوشت ها را ول کن ...بگذر .از خودت بگو !حالت خوب است ؟! حال دلت چطور ؟هاا؟!!...کاش یک نفر شبیه به خودم مى آمد به این حوالى...

یک سرطان بود .تک تک سلول هاى بدنم را فراگرفته بود.کم کم شیره جانم داشت مى مکیده میشد .او داشت مرا میبلعید ،قورت میداد و متولد میشد  یک سرطان متولد میشد!سرطان تنهایى ،افسردگى ،سرطان حقارت پیش که را نمیدانم...نا گهان چیزى را درونم حس کردم گرم بود مثل  همان روزنه نورى که از سوارخ هاى دیوارخانه بى بى مى آمد و مى آمد  و روى فرش دست بافت قدیمىش نقطه نورانى میشد همان که تمام شیطنتم راجمع مى کردم ، دنبالش میرفتم  رویش میپریدم وسعى میکردم با دستانم بگیرمش ...نور را بگیرم...وبین انگشتان مشت شده ام فقط گرمایش را میفهمیدم .انگشتانم را آرام باز میکردم هیچ چیز نبود اما حال من خوب بود ...من هنوز هم درونم دنبال نقطه نورانى میگردم...من هنوز هم گرمایش را حس میکنم نمیدانم  اسمش چیست اما پیدایش میکنمم وبرایش یک اسم خوب میگذارم .میدانم... میدانم امده تا شیمى درمانیم کند ...خوبم کند ...نمیدانم کجاست ،اما  عاقبت او را خواهم یافت...


خندیدم ...

مادربزرگم مى گوید: بى بى اینقدر نخند!خانم دکتر ها نمى خندند !!خنده بى کلاسى مى آورد...لودگى مى آورد مردم که نمى دانند تو به چِ میخندى مى گویند شیرین عقل است .مخش عیب کرده است حتما!راستش من هم نمیدانم به چِ میخندى ...بى بى سنگین باش ...دختره پدرت باش نه یک شیرین عقل .خب بى بى؟!

+وقتى بودن ها کمتر شود حنایش هم برایت کم رنگ مى شود .کم رنگ ،کم رنگ و کم رنگ تر تا جایى که میفهمى حنایى که دم از آن میزد و میزنى تقلبى بوده از همان هایى زود رنگشان میرود  از همان هایى که زود محو میشود .نه؟

بچه که بودیم شب ها برایمان قصه ها مى گفتند از شاه پریون از شنگول و منگول از دوستى خاله خرسه .وقتى همه اش را با تمامِ احساس کودکیمان درک میکردیم باور مى کردیم اینجورى تمامش مى کردند"بالا رفتیم ماست بود پایین اومدیم دوغ بود قصه ى ما دروغ بود "از همان زمان ها بود که زرنگتر ها خوب دروغ گفتن را یاد گرفتند و ساده تر ها خوب باور کردن را .حالا هم هیچ فرق نکرده قصه ها همان قصه هاست . حالا زرنگتر ها قصه مى گویند و ساده تر ها باور مى کنند  گرچه  پایان داستان را در دلشان مى خوانند اما روزى میرسد که روزگار خوب به ساده تر ها مى فهماند که چ خوب مى گفتندزرنگتر ها که"بالا رفتیم ماست بود پایین اومدیم دوغ بود  حرفهاى ما دروغ بود "

واى به حال روزى که ساده تر ها هم زرنگ بودن را یاد بگیرند...

مى گفتند روزهاى آخرش است و دیگر قوه اى برایش نمانده .نفس کشیدن هم از او انرژى مى ساید .زخم بستر دارد و حسابى لاغر و تکیده شده .آب دستتان هست بگذارید زمین و فردا، نه همین امروز بیایید دیدنش .بیایید تا شما را ببیند تا نادیده از این دنیا نرود .مبادا دیر شود...دعوت بودند همه تا بیایند و حال زارش را ببینند تابیایند و بدرقه اش کنند ، بدرقه مرگش کنند...

اموراتش بادروغ گویى مى گذشت .انگار نافش را با دروغ بریده بودند دیگر حالا به تار و پود درونش هم رسوخ کرده بود و جزءـى از وجودش شده بود آنقدر که براى دفعش باید تیکه اى از تنش مى کندى و مى بردى .ازش پرسیدم اینهمه دروغ براى چیه؟!گفت تو چطورنفهمیدى ؟!خب این روزها کى هست که نخواهد روزگارانشبر وفق مراد بگذرد و همه چیز به کامش باشد خب من هم این لطف رو بى هیچ منتى در حقشون روا داشتم .کاره بدى کردم؟دیدم براى اولین بار هم که شده

''آن دروغ گو راست مى گفت''

حسن آقا گوشه ى هال نشسته بود و در حال چاق کردن قلیانش بود.ثریا خانم آلبوم قدیمیش را جلویم گذاشته بود.عکس هاى دونفره شان را ورق زدم انگشتم را به طرف یکى از عکس ها که مربوط به عنفوان جوانیشان بود دراز کردم و گفتم هزار ماشاالله حسن آقا اصلا تکان نخورده اند بعد این همه مدت اما شما...هنوز حرفم تمام نشده بود که میانجى کرد و گفت اما من پیر تر شدم نه؟!حالش خوب نبود...صداى قلقل قلیان خاموش شد و حسن آقا در حالى که دود غلیظى از سوراخ هاى بینیش بیرون مى داد،نى قلیان را میان انگشتانش چرخاند و زیر چشمى مرا مى پایید که چه جواب چرب و دهان پرکنى براى این حرف ثریا خانم آماده کرده ام.

از اینجا برو ...مگر چقدر زنده میمانى که مى خواهى همه اش را اینجا تلف کنى؟اینجا هیچ چیز ندارد.از اینجا برو...این حرفهایست که مدام مثل پتکى در سرم کوبیده مى شود...رفتن؟خب مى دانى شاید من بخواهم یک زن خانه دار باشم .یک زن خانه دار با مدرک پزشکى عمومى که مادرش آن را قاب کرده و بر اتاق نشیمن زده تا به شمسى خانم که مدام از کمالات و وجنات و سطح تحصیلات خان زاده اش حرف مى زند،بگوید که دخترش هم دک و پزى بر هم زده و مدرک دکترى !گرفته .حالا هرچندباید بگذاردش لب کوزه و آبش را بخورد ولى مدرک گرفتن به این راحتى ها نیست دیگر .شاخ غول شکستن مى خواهد خب!!این ها را شمسى خانم نمى داند.این ها را مادرم باید بگوید...حالا اگرچه این خانم دکتر بوى قورمه سبزى مى دهد و ظهر ها قلقل سماورش به راه و چایش دم است و روز هایش در حسرت آن گردنبند طلایى که در ویترین طلا فروشى مرکز شهر دیده بود میگذرد و تمام فکر و ذکرش شده پیدا کردن راهى براى تصاحب آن گردنبد که بتواند به طریقى چشم خواهر شوهرش را کور کند و دلش  براى لحظه اى آرام گیرد !اما اوهم زمانى براى همین مدرک دکترى دود چراغ ها خورده و ملالت هاى بسیار چشیده  و گرچه خارج نرفته و مدرک خارجکى نگرفته ولى شوهر که کرده و حداقلش این است که دیگر خاتون ترشیده نیست !!اینها را شمسى خانم نمى داند .روزى مادرم باید همه ى اینها را بگوید.

"خب مى دانى شاید بخواهم یک زن خانه دار باشم .یک زن خانه دار با مدرک پزشکى عمومى..."