همیشه دوستانم مرا یک کارت عابر بانک میدیدند ،کارتى که آنقدر از آن پول میکشند و میکشند تا بالاخره یک روزتمام شود !!از همان دوست هایى که نانت را میخوردند و وقتى دلى از عزا در مى آوردند وکیفشان کوک میشد میگفتند :ببین رفیق ما که خوردیم ولى نانت خمیر بود ، شور بود به معده ما نمى ساخت حالا هم گفتیم تحفیست از دوست دیگر و حیف است مال خدا حرام شود ...همان هایى که تا کمى برایشان از درد دل مغموم خود حرف میزدى حالشان گرفته میشد ،مى گفتند ول کن این حرفهارا مگه ما درد نداریم زندگى همین است بسوز و بساز و بمیر!دیروز که گفت تو براى من با همه فرق دارى و تورا تا همیشه براى خودم حفظ میکنم ...خواستم مخیله ام را به کار بندازم و بروم به ناکجا آباد هاى ذهن کوچکم و همان جا از خوشى آنقدر دست و پا بزنم تا غرق شوم اما یادم آمد که من همان کارت بانکى هستم که روزى تمام میشود شبیهه همان پسماند هاى گوشه خیابان در گوشه خاطراتشان مدفون میشود و میمیرد ... پس به خودم گفتم مرا این میان خدایى کافیست به خدایى...باور کن