"ذهن کرم خورده"

مى گوید مگر نمیدانى مرگ شقایق را ...بگو
پس زندگى چرا؟ مى گویم مدت هاست دل به
نیلوفرهاى مرداب بسته ام.!!

از اینجا برو ...مگر چقدر زنده میمانى که مى خواهى همه اش را اینجا تلف کنى؟اینجا هیچ چیز ندارد.از اینجا برو...این حرفهایست که مدام مثل پتکى در سرم کوبیده مى شود...رفتن؟خب مى دانى شاید من بخواهم یک زن خانه دار باشم .یک زن خانه دار با مدرک پزشکى عمومى که مادرش آن را قاب کرده و بر اتاق نشیمن زده تا به شمسى خانم که مدام از کمالات و وجنات و سطح تحصیلات خان زاده اش حرف مى زند،بگوید که دخترش هم دک و پزى بر هم زده و مدرک دکترى !گرفته .حالا هرچندباید بگذاردش لب کوزه و آبش را بخورد ولى مدرک گرفتن به این راحتى ها نیست دیگر .شاخ غول شکستن مى خواهد خب!!این ها را شمسى خانم نمى داند.این ها را مادرم باید بگوید...حالا اگرچه این خانم دکتر بوى قورمه سبزى مى دهد و ظهر ها قلقل سماورش به راه و چایش دم است و روز هایش در حسرت آن گردنبند طلایى که در ویترین طلا فروشى مرکز شهر دیده بود میگذرد و تمام فکر و ذکرش شده پیدا کردن راهى براى تصاحب آن گردنبد که بتواند به طریقى چشم خواهر شوهرش را کور کند و دلش  براى لحظه اى آرام گیرد !اما اوهم زمانى براى همین مدرک دکترى دود چراغ ها خورده و ملالت هاى بسیار چشیده  و گرچه خارج نرفته و مدرک خارجکى نگرفته ولى شوهر که کرده و حداقلش این است که دیگر خاتون ترشیده نیست !!اینها را شمسى خانم نمى داند .روزى مادرم باید همه ى اینها را بگوید.

"خب مى دانى شاید بخواهم یک زن خانه دار باشم .یک زن خانه دار با مدرک پزشکى عمومى..."


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی