"ذهن کرم خورده"

مى گوید مگر نمیدانى مرگ شقایق را ...بگو
پس زندگى چرا؟ مى گویم مدت هاست دل به
نیلوفرهاى مرداب بسته ام.!!

حسن آقا گوشه ى هال نشسته بود و در حال چاق کردن قلیانش بود.ثریا خانم آلبوم قدیمیش را جلویم گذاشته بود.عکس هاى دونفره شان را ورق زدم انگشتم را به طرف یکى از عکس ها که مربوط به عنفوان جوانیشان بود دراز کردم و گفتم هزار ماشاالله حسن آقا اصلا تکان نخورده اند بعد این همه مدت اما شما...هنوز حرفم تمام نشده بود که میانجى کرد و گفت اما من پیر تر شدم نه؟!حالش خوب نبود...صداى قلقل قلیان خاموش شد و حسن آقا در حالى که دود غلیظى از سوراخ هاى بینیش بیرون مى داد،نى قلیان را میان انگشتانش چرخاند و زیر چشمى مرا مى پایید که چه جواب چرب و دهان پرکنى براى این حرف ثریا خانم آماده کرده ام.

+خب این روزها همه مى گویند که حسابى لاغرتر و فرتوت تر شدم حتما شده ام دیگر...

نگاهم نکرد اصلا منتظر شنیدن  خدا نکند و زبانم لال و این حرفا از زبان من نبود.انگارى بغض کهنه اى براى مدت ها در گلویش جا خوش کرده بود و حالا از نو جان گرفته بود.او خوب میدانست من مقصوده دیگرى داشتم .او خیلى خوب میدانست ...اما باید اینها را میگفت.باید میگفت تا خالى شود تا حسن آقا بشنود ...سرفه اى کرد تا متوجه درد صدایش نشوم و در حالى که به دستانم نگاه میکرد لبخنده تلخى زد به گمانم تلخ تر از آن چاى سرد شده که میان دستم گرفته بودم .میدانى حالش خوب نبود.حالش هیچ خوب نبود...

صداى قلقل قلیان از سر گرفته شد ...

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی