اموراتش بادروغ گویى مى گذشت .انگار نافش را با دروغ بریده بودند دیگر حالا به تار و پود درونش هم رسوخ کرده بود و جزءـى از وجودش شده بود آنقدر که براى دفعش باید تیکه اى از تنش مى کندى و مى بردى .ازش پرسیدم اینهمه دروغ براى چیه؟!گفت تو چطورنفهمیدى ؟!خب این روزها کى هست که نخواهد روزگارانشبر وفق مراد بگذرد و همه چیز به کامش باشد خب من هم این لطف رو بى هیچ منتى در حقشون روا داشتم .کاره بدى کردم؟دیدم براى اولین بار هم که شده
''آن دروغ گو راست مى گفت''