یک سرطان بود .تک تک سلول هاى بدنم را فراگرفته بود.کم کم شیره جانم داشت مى مکیده میشد .او داشت مرا میبلعید ،قورت میداد و متولد میشد یک سرطان متولد میشد!سرطان تنهایى ،افسردگى ،سرطان حقارت پیش که را نمیدانم...نا گهان چیزى را درونم حس کردم گرم بود مثل همان روزنه نورى که از سوارخ هاى دیوارخانه بى بى مى آمد و مى آمد و روى فرش دست بافت قدیمىش نقطه نورانى میشد همان که تمام شیطنتم راجمع مى کردم ، دنبالش میرفتم رویش میپریدم وسعى میکردم با دستانم بگیرمش ...نور را بگیرم...وبین انگشتان مشت شده ام فقط گرمایش را میفهمیدم .انگشتانم را آرام باز میکردم هیچ چیز نبود اما حال من خوب بود ...من هنوز هم درونم دنبال نقطه نورانى میگردم...من هنوز هم گرمایش را حس میکنم نمیدانم اسمش چیست اما پیدایش میکنمم وبرایش یک اسم خوب میگذارم .میدانم... میدانم امده تا شیمى درمانیم کند ...خوبم کند ...نمیدانم کجاست ،اما عاقبت او را خواهم یافت...