گاهى اوقات آدم دوست دارد زبانش را ببلعد!اصلا دوست دارد زبانش را از حلقومش بکشد بیرون جایى مثلا گوشه چهارقد سفید بى بى محکم گره بزند یا توى بقچه ى مخملى که از دیوار پستو خانه اش آویزان است پنهان کند شایدم درون کمدى که گوشه انبارى رها شده و هیچ سمسارى به سراغش نمى رود یا شاید دلش بخواهد درون چمدان قریمى سبز رنگ ترمه هایى جهزیه مادر که سالهاست زیر تخت جا گرفته و از شدت ساییدگى گوشه هایش خورد رفته قایم کند بگذارد براى مدتى همان جا بماند تا دست از جنبیدن بردارد...گاهى اوقات آدم دوست دارد نگاهش را پشت دیوارى که از حرمت ها براى خودش ساخته خفه کند و بگوید چشمانم ضعف ندارند که ،من میبینم فقط قدم کوتاهس، کفش ندارم ...چهارپایه هم افاقه نمى کند!گاهى هم دوست دارد پنبه اى وردارد و مچاله کند و داخل گوشش پچپاند و آنقدر فشار دهد تا برسد به مغزش!برسد به فکرش ... باید پنبه را در فکرش فرو کند تا فکرش بخوابد ...خاموش شود از حرف ها و درون خودش بخوراند کلمات ناگفته را!"اصلا میدانى گاهى لازم است آدم سرش را در دست بگیرد تا بشود یک انسان ! واقعى... نه؟!"