دلم مى خواهد با کسى حرف بزنم.کسى که گویى زبانش دوخته اند و سرتا پا همه اش گوش شده باشد...نه کسى که تا کمى نفیر این دل آشوب راشنید جلویم سر علم کند ونصیحتها به هم ببافد وآنهارا مدام بر سر رویاهاى نه چندان حقیرم بکوبد و متذکر شود که مغزم را تماماً کرم خورده و طعم حرفهایم کم از ته خیار ندارد.یا با چشمانى به ظاهر گیرا و لبخندى مصنوعى دست بر شانه ام زند و خرامان به این منِ از من زده ىِ مغموم امید هاى واهى بدهد از جنس همان امید هایى که این روزها مد شده یک کلیشه تکراری که چپ و راست تحویل هم می دهند و در گوش هم مدام میخوانند که همه چیز درست میشود و یک سری حرفهای قلنبه و سلنبه ى هضم ناشدنىِ دیگر .ولی خب میدانی با همه اینها مرا این میان یک نگاه گرم ،یک گوش شنوا کافیست...نیست؟!هست